اشک های دریا

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذشته» ثبت شده است

زمانه ی غم

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۷ ب.ظ

چند شبه که دارم فکر میکنم بیام دوباره شروع کنم به نوشتن. تا اینکه امروز یهو به سرم زد اومدم پای لب تاپ و بعد از کلی جستجو و ریکاوری و اینها نام کاربریم پیدا کردم و تازه وقتی وارد شدم، آدرس وبلاگ یادم اومد !

خوب حدود ده روز پیش تهران بودم شایدم کمتر، اونجا بود که شروع شد خواب دیدن های حادثه ای! یعنی هی بیدار میشدم هی یه حادثه ی دیگه میدیدم! کلا عوض شده بودم. امروز باز همونطور شد، یه سری حوادث وحشتناک.

حالا این چندروز چی میخواستم بگم، اگر تو یادت اومد منم یادم میاد.

فعلا کارای مهم تری دارم.

آها! امروز خواب میدیدم که ف اومده میگه ببین من مقاله مو چاپ کردم بالاخره! چقدر ناراحت شدم خدا میدونه .همون لحظه فهمیدم که من هنوز بین سال های  91 تا 94 یه چیزی گم کردم. شایدم بیشتر از یه چیز. تو خواب به خودم میگفتم دیدی فکر میکردی فقط حدود سی چل درصد ف روت تاثیر گذاشته ولی معلومه که هنوز تو همون دورانی و اون تاثیرات روت مونده. خوب یادمه که محمد اومده بود دنبالم ببرتم خونه - که نمی دونم چرا اون بدبختو میکشوندم بیاد دنبالم با اینکه من ازدواج کردم و می تونستم بگم شوهرم بیاد ولی به داداشم میگفتم- تو ماشین کل راه تو اون ترافیک از سمت سمیه و نجات اللهی که میومدیم کامل تا خونه با ف صحبت میکردم که میگفت چرا بدون من رفتی پیش استاد؟ منم اخرش گفتم عزیزم تو واقعا رو اعصاب من راه میری نمیزاری من کار کنم. بعد ساکت شد تا چند روز اصلا باهام صحبت نکرد.درست مثل همون موقع که من مهمون داشتم گزارشمو یه روز زودتر بردم دادم به استاد، با اون قیافه که بعدا فهمیدم چه اتفاقی واسش افتاده. یادمه نزدیک محرم بود شاید ولی خیلی قیافه استاد داغون بود انگار تصادف کرده باشه یا کسیش مرده باشه یا ... بگذریم. به خاطر این خواب یاد چه چیزا افتادم.

بعد دوسال تو پیج استاد یه کامنت گذاشتم، نوشته بود با دانشجوی پررو چکارکنم؟ منم نوشتم باهاش راه بیاید حتما هزار تا مشکل داره. اونم جواب داد خودتم پررویی :) کاش این حرفو در زمان تحصیل زده بود بهم نه الان که هزار کیلومتر اونورترم ولی هنوز دستم نمیره بهش زنگ بزنم یا پیام بدم.

فهمیدم دلم واسه دانشگاه تنگ شده ولی دیگه انگیزه ای ندارم برم. یعنی به چه امیدی درس بخونم؟ الان ارشد دارم خیر سرم - اشاره کنم مقاله ندارم و اندک تلاشی واسه نوشتنش نکردم بعد از سه سال حدودا- ولی به چه دردم خورد. غیر اینکه فکر بچه داره مغزمو میخوره و ارشد داشتنم به بچه داشتنم هیچ کمکی نکرده؟ یعنی میگم خدا نیامده بگه هرکی ارشد یا لیسانس داش بهش بچه میدم ولی تو فک میکنی ارشد داشته باشی هم خودت مادر بهتری هستی هم خدا بهت بچه میده. چرا خدا به من بچه نمیده؟ موضوع پست قبلی بود.هارهار بخندید

الان فهمیدم مغزم معیوب شده. با چیزای کوچیک خوشحال میشم مثل پیرزنا. چیزای کوچیک کثل پیکسل شازده کوچولو که زدم رو یخچال.چیزای کوچیک مثل اینکه امروز از ضب که بیدار شدم مغزم تو گذشته ها سیرمیکنه.

فک کنم برای الان کافی باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۰۷
ستاره میم