اشک های دریا

تجربه های مزخرف

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۳۰ ب.ظ

خوب دیدم اخرین مطلبی که نوشته بودم مال اردیبهشت ۴۰۱ عه

الان بهمن ۴۰۲ ایم

تو این مدت من مهاجرت کردم

وسواسم هزار برابر شده

اینجا پول آب هواربرابره ولی من مدام همه چی رو میشورم

امروز توی ماشین موبایل شوهرمو ازش نگرفتم چون فکز کردم نجش میشه اونم خیلی اعصابش خورد شد

فردا روز مرده

ما بچه دار نمیشیم

زنگ زدم به پدرشوهرم تبریک بگیم

به شوهرم گفت روز پدر بر شما مبارک

شما بودی ناراحت نمیشدی که اینقدر حتی توی صحبت کردن حواسشون نیست که این کلمه رو برای کسی که پدر نمیشه بکار نبرن؟

امروز رفتیم یه مال بزرگ گشتیم که متاسفانه بخش بزرگیش وشایل بچه بود وباز این بچه دار نشدن مثل پتک توی سر من خورد

کاش میتونستم جدا بشم ولی انقدر این مساله بهم فشار وارد نکنه

من اگر ازدواج نمیکردم بسیار موفق تر میبودم

بزرگترین اشتباه زندگیم ازدواج بود

هرروز آرزوی مرگ دارم

شوهرم ناراحته که چرا من توی آشپزخونخ راهش نمیدم چون من وسواس دارم همه چی نجس شده و من به هر چی دست میزنم یه دور میشورم ولی خوب شوهرم اینکارو نمیکنه در نتیجه من راهش نمیدم که قضیه وسعت پیدا نکنه

امروزم موبایلشو ازش نگرفتم توی ماشین و ناراحت شد و کلی چسط بارم کرد

طبق معمول باز کلی التماسش کردم تا یکم کمتر قیافه بگیره

مساله اینجاست که نمیتونه بفهمه خودش و رفتارهاش باعث اضطراب شدید در من شد و منو به اینجا رسوند و خود من از شرایطی که دارم که همه چی رو نجس میدونم و میشورم لذتی نمیبزم و لی باید باز بشورم

شبها خابم نمیبره

روزها بی حوصله و کسل هستم

دلم میخاد هیچکس نبینم

شانس من بعد از مهاجرتم هم اطرافیان ولم نمیکنن و گفتن قبل عید میخان بیان اینجا تا ما رو ببینن

کماکان وضع مالی بابام خیلی بده و امیدم به خداست که آبروشو حفظ کنه

خیلی ذهنم درگیره

خدا کنه اگر بیان اینجا مهمون بشن ۳ روز بمونن برن

دعام کنید

از اون آدم فعال و سریع بعد از وسواس تبدیل شدم به عن

کاش زودتر میمردم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۳۰
ستاره میم

قدر 1401

جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۰۵ ب.ظ

امروز که دارم می نویسم بهرحال حال عمومی ام خیلی بهتره

دیروز لیلا میگفت که یه نرم افزار جدید پیدا کرده فکر می کردم چی هست بعد دیدم کانوا رو میگه. خیلی واسم عجیب بود فکر کنم خیلی بد جوابش دادم و ناراحت شد.نمیدونم چرا گفتم خوب این که مال تولید محتوای اینستاست. بعد گفت اخه من اینستا ندارم. بعد من تعجب کردم که چطور تو که کارت شده طراحی و دیزاین اینستا نداری بعد اطلاعات هم راجع بهش نداری اخه. بعد تازه بدتر از اون راجع به فیس بوک هم نمیدونست. یاد قدیم های خودم افتادم که چقدر توی فیس بوک می گشتم تا بعد که ازدواج کردم دیگه فیلتر هم بود نرفتم مدتی چک اش می کردم الان سیستم امنیتی اش تغییر دادن منم پسوردم یادم رفته بود حالا گیر داده عکس پاسپورتی چیزی بده تا ما تایید کنیم تویی! منم ولش کردم. ولی بعدش یه عکس رنگین کمون فرستاد برامون چقدر قشنگ بودش.

تازه گفت داداشم داره  بچه دار میشه کارش هم مشکل پیدا کرده، یادم نیس ولی فکر کنم یک سال بیشتر نشده از ازدواج داداشش تا گفت من فکر کردم وا چه زود بچه اوردن. بعد هم با خودم گفتم مگه همه باید مثل تو باشن.

وای چند روز گیر دادم به آناتومی گری، کریستینا ینگ. وقتی به اوِن میگفت که مگه همه باید بچه بیارن بعد اون میگفت اره دیگه همه بچه میخان مگه کسی هست نخاد بعد کریستینا گفت خوب اره من! من نمیخام!

چقدر باهاش همذات پنداری میکنم همیشه با این بخشش. من هنوز موندم تو خواسته خودم و خواسته خدا و خواسته مامانها و باباهامون و اینا.

علی الحساب که با این وسواسم خوب دارم امتحان الهی پس میدم

از دست پرشین بلاگ هم کفری هستم .هنوز وبلاگاشو درست نکرده. دیشب خابم نبرد زد به سرم سرچ کنم راجع به وبلاگ قدیمی ام و از اون ور گوگل ورداشت لینک های وبلاگم اورد منم رفتم تو اون لینکی که نباید حالا ترس افتاده به جونم که نکنه از روی ای پی پی پیدام کنه. همیشه ترسش باهام هست شبای قدر یادش میافتم واسش دعا میکنم.

امروز میخایم قربونی کنیم اگر خدا قبول کنه. امیدوارم خدا قبول کنه و بپذیره. خدایا من از اونام که هر سری میگم اکی دیگه بنده خوبت میشم ولی باز سنگ میندازم جلو پای خودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۵
ستاره میم

پارادوکس

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۵۲ ق.ظ

درست روزی که میمیریم یک بچه تو یه خانواده یا حتی خانواده خودمون دنیا میاد

روزی که ما طلاق میگیریم یکی ازدواج میکنه

روزی که ما ازدواج کردیم ممکنه بدترین روز یکی دیگه بوده باشع

دارم بدترین روزای عمرم میگذرونم امشب دستم عکس نامزدیشو استوری کرده بود باورم نمیشه نمیتونستم تبریک براش بنویسم ینی درین حد ذهن من خسته و منفیه

ینی همین الان پیج سام قریبیان عکس مشکی گذاشته مطمئنم میتونم هزاران پیام تسلیت بنویسم ولی عمرا اگر بتونم تبریک درست بگن

شرمنده دوستمم بخدا نمیتونم بنویسم

حدودا دوهفته هس که حالم خیلی بده اصلا هیچیم سرجاش نیست کاش بجای زهره فکور من مرده بودم چقدر دلم میخاد میمردم  همزمان هم میترسم هم مضطربم هم همه چی

دلم خیلی درد میکنه

همزمان احساسات متناقضی دارم

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۵۲
ستاره میم

دو تا چیز رو یادم رفت

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ب.ظ

داشتم چیزایی رو میگفتم که باعث شد مریض بشم الان داشتم فایل های روان شناس عقیدتی مو گوش میدادم ( این عنوان رو خودم ساختم واسه این خانومه)

یاد دو تا چیز مهم افتادم که توی پست قبلی نگفتم!

رفتن پرنده ام از پنجره خونه که کاملا منو از پا انداخت

دومیش اون روز که داشتم از خیابون رد میشدم، 405 عه عین روانیا پاش گذاشت روی گاز من گفتم زد دیگه

بعد ولی خدا رحم کرد هنوز زنده ام ولی خدا میدونه استرس اون صحنه تا مدت ها با من بود و من برای همه اطرافیان ام اینو تعریف کردم!

ولی از پرنده ام کم گفتم برای اینکه خیلی شو ریختم تو خودم! برای اینکه اون روز حالم خیلی بد بود عصبانی بودم از حرفی که پشت تلفن شنیدم و شدیدا گرسنه و بی حال رفتم تو اشپزخونه غذا اماده کنم پنجره باز بود گفتم این دیگه نمیره هستش الان میاد سراغ غذا چون میومد موقع غذا پیش مون. کم  میومد ولی میومد

دلم سوخت بدجور هم سوخت تا 7 شب که کامل گریه میکردم کل روز گریه می کردم ولی برنگشت که! رفت

چقدر من اذیت شدم

بعد بدبختی این بود که  اون حادثه ماشین تازه تموم شده بود مثلا سه هفته ازش میگذشت و همون هفته پیشش هم جواب ای وی اف ام منفی شد ینی ببین چند تا مساله برای من اتفاق افتاد و سمت من کسی نبود منو درک بکنه میدونی

مردا به این چیزا اهمیت نمیدن مثلا میگه خوب میخاستی از اونجای خیابون رد نشی

یا مثلا خوب نشد که نشد دفعه بعدی

یا رفت که رفت یه پرنده ی دیگه

من تنها بودم ، هستم و من متفاوت از اطرافیانم شدم ینی حرفای من واقعا برای خیلی از اطرافیانم مهم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۰ ، ۱۳:۴۴
ستاره میم

ادامه قبل

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۴۴ ب.ظ

قدیما فکر میکردم سرماخوردگی خیلی بده الان میفهمم چقدر خوب بود لااقل میشد راجع بهش صحبت کنی

اون روز ۲۷ مهر که می‌نوشتم اون پست رو،فکر میکردم تا آخر آبان خوب میشم

الان ۱۳ دی شده من هنوز خوب نشدم خیلی ناراحتم خدا میدونه

چقدر اضطراب بده چرا از بچگی ب ما یاد ندادن چکار کنیم

من نشستم با خودم فکر کردم چرا اینجوری شدم

دیدم از موقع هواپیما من خیلیی شدید اضطراب گرفتم تاثیر خیلی بدی روی من گذاشت

بعدش مسائل بابام

بعدش مسائلم با خانواده

بعدش بچه

آره واقعا این بچه چقدر من اذیت کرد

بعد وقتی نمیتونی به هیچکس بگی بدترم میشه

بعد من سه چهار تا دکتر ارولوژی رفتم

دوسال روزی حداقل ۶ تا نوار استفاده می‌کردم

الان بعضی روزا به حماقت خودم گریه میکنم بیشتر روزا هم به اینکه الان کجاها نجس شده البته روان شناسه گفته به این چیزا فکر نکنم ننویسم بهتره تا ذهنم درگیر نشه

ولی کاش خوب بشم خیلی اذیتم

روند نوشتن ام دست خودم نیست اگر متن بی معنا شده نمیدونم

تمام احساسات من الان ترسه ینی همه اش ها

ینی من میخندم گریه میکنم دعوا میکنم حرف میزنم همه ترس هستن

بیشتر ازین الان توضیح نمیاد خسته ام

من که شبا تا ۲ بیدار بودم مدت زیادیه ۸ میخابم فکر کن ۸ آخه وقت خابه؟چقدر این پاییز زمستون تایم بدی داره زود شب میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۰:۴۴
ستاره میم

صدای جیغ زیاد

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۳۱ ب.ظ

الان اومدم بنویسم یه صدای جیغ مسخره ای از پنجره اومد انگار مثلا یه سوسک داره روت راه میره تو جیغ میزنی

وای نه این صدا از طبقه بالاست ماندانا است

ماندانا ست

وای ماندانا مثکه کسی فوت شده داره بالا پایین میپره و جیغ میزنه

استرس گرفتم

بزار چندتا نفس عمیق بکشم

حالا صدای ناصر میاد داره تند تند حرف میزنه

نکنه مامان بابای ناصر طوریشون شده

وای تروخدا منو ببین اومدم از خودم بنویسم چون این صدا رو شنیدم با اون شروع شد

من فوری مضطرب میشم وسواس من به خاطر همین در من ایجاد شد

حتی همین حالا با صدای ماندانا من استرس گرفتم حالا شاید ناصر براش کادو گرفته اون از ذوق داره میپره بالا پایین ولی من تا مرگ مامانشو رفتم میبینی

خیلی روزها با خودم کلنجار میرم

میرم به کتاب های کتابخونه به ویدئوهای آموزشی و فیلم‌هایی که مدتها آرزو داشتم ببینمشون خیره میشم ولی دستم نمیره ببینمشون

به خودم میگم کجا بودی کی بودی و الان کجا و کی هستی

اصلا با من نیستی!

من با من نیست و این یه حقیقته محضه

خیلی روزها به زخم های دستم نگاه میکنم و ترسی عمیق در من ایجاد میشه

یادم نمیاد هیچ وقت انقدر ترسیده باشم و انقدر اضطراب داشته باشم

به خاطر زخم پوست کنار ناخن به خاطر زخم سطحی کاغذ روی پوست به خاطر کشیده شدن چاقو موقع خورد کردن گوجه و در نهایت ترس از چیزی به اسم نجس

دارم روزها رو به سختی میگذرونم و با ترسی که برای هیچکس قابل بیان نیست

واقعیت اینه که دکتر ارولوژی به من گفت شما وسواس داری ولی من گفتم برو بابا تو نفهمیدی من افتادگی دارم میخای منو دک کنی وبعدا فهمیدم گروهی هستیم که این مریضی رو داریم و دقیقا به دکترهای ارولوژی همین جمله رو میگیم جالب نیس؟

خلاصه دارم مثلا درمان میشم و از روانشناسم متنفرم ولی مجبوری باهاش جلسات م رو ادامه میدم .دو سه هفته بهش زنگ نزدم هی پیام میداد و سوال می‌کرد میخاستم بزنم تو دهنش دختره رو

اومدم بنویسم که چند روزیه متوجه شدم ریشه اضطراب من چی بوده و من بهش بی توجهی کردم تا تبدیل شد به وسواس و آدم های اطرافم چقدر بر من تاثیر گذاشتند

اگر اون روز که بچه ی فلانی با پای خیس ادراری توی خونه ما راه رفت

اگر اون روز که خرگوش بیماری تو خونه من ادرار کرد

اگر اون روز که فلانی اومد گفت من میرم نماز بخونن غسل کنم فلان جور میشه

اگر اون هواپیمای کوفتی رو نمیزدن

اگر بابام نمی‌رفت این شرکت کوفتی رو تاسیس کنه

همه ی اینا جزو کوچیکی از کوهی هستن که من باهاش سرو کله میزنم

بعد جالبه به من اصرار دارن که با مسئول مورد ۱ و ۲ رفت امد کنم

پاشده اومده جلوی من و شوهرم ببین با بلوز و شلوار و دوسری وایستاده بچش بغل کرده مثلا ب من بگه من دارم تو نداری خوب داشته باش مگه هنره بچه ی بی ادب و پررو داشتن خلاصه من میخام تیپش بگم

من با اون تیپ جلو بابام نمیرم وایستاده جلوی شوهر من اونجوری،بعد خانم ادعاش میشه حسابی!ینی من و بقیه دنیا همه کناریم ایشون خدای دین اسلام وای خدای من به داد من برس این دیگه کی هست

حالا من به آزادی پوشش اعتقاد دارم ولی روی این خیلی حساسم اخه خودش جانماز آب میکشید برای ما که شماها آدم نیستید فلانی چرا دیر چادری شد چرا بچش چادری نشده اونوخ حالا بیا خودش و دخترش ببین!بابا خفه شو تو دیگه خودت به چیزی که میگی عمل نمیکنی بعد برا بقیه دستور میدی به تو چه که بقیه چکار میکنن  مثلا میگف شوهرش تو واتزاب تو گروه فامیل نباید باشه چرا؟چون دختر داییش بود! یا اینکه باید حتما خودشم باشه تو اون گروه !بابا کوتاه بیا مثلا تو گروه فامیلی که همه هستن چی میخاد بشه آخه.این مدل تفکرش هست بعد شما باشی تعجب نمیکنی چرا اون ریختی اومده جلوی ما وایستاده؟من که تعجب می‌کنم!بدم میاد ازشون

حالا من داشتم از خودم میگفتم

من الان مدتیه تمام احساساتم در ترس خلاصه شده ترس از نجس شدن که بالقوه چیزی نیستا ینی تو برو زیر دوش ادرار وایستا چی میشه؟فقط بوی گند میگیری نمیمیری که ولی من فکر میکنم میمیرمالان باید برم خدا کنه یادم بمونه بیام بقیشو بگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۰:۳۱
ستاره میم

این روزا

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۵ ق.ظ

هفته پیش اومدم سر زدم به وبلاگم دیدم اوه پرشین بلاگ چه داغون شده

من اونجا کلی ادرس و کامنت های ذخیره شده داشتم

آخه اینا چرا یه فکری برای سرورهاشون نمی کنن که به این روز نیافتیم. بلاگفا هم که توی سالای پیش همینطور شد اونم نصف نوشته ها و خاطرات ملت رفت

حالا الان اومدم بنویسم از این روزهام

من با افتخار البته اینکه میگم افتخار نداره ها ولی چون الان فکرم داغونه اینجوری میگم

وسواس دارم

بله دارم

و به جرءت میگم پیش روان شناس رفتن برای این موض وع اصلا کمک نمی کنه

فقط چیزی که کمک میکنه اینه که به خودت بی اعتنا باشی

ینی حتی خون میبینی خون اصلی خونی که از بدن انسان میاد بیرون دیدی بگو این خون نیست من این را نمیبینم این قرمز نیس این سبزه پس خون نیس

میری دستشویی بگو این ادرار نیست اصلا معلوم نیس چیه

حالا من اینا رو خودم  بالغ بر 10 هزار بار میشورم ینی به گفته خودمم عمل نمیکنم

موقع تایپ این نشانگر موس هی میپره اعصاب خورد میکنه

داشتم میگفتم من خیلی فکر کردم اخر فیزیو تراپم گفت ببین شاید مشکل از روان شناست هستا

منم دیدم بابا راست میگه

اخه این هی به من هشدار میده میگه حالا مثلا راجع به ادرار خوب شدی منتظر باش چون وسواست میاد روی چیزای دیگه

اگر شاید به من میگفت نه تو اگر دیدی داری بی اهمیتی میکنی اصلا به هیچ چیز دیگه ای فکر نکن و بدون که تو کلا خوب شدی شاید من انقدر سختی نمیکشیدم

خوب از گفته هام مشخص هست که من به وسواس سخت نجاسات مبتلا هستم

داغون شدم ینی من الان با من پارسال هزار درجه متفاوته این مریضی از من چیزی ساخته به نام هیولا

البته تفکرات من خدا رو شکر هنوز در چارچوب خونه خودم و ذهن خودم هست ینی برای دیگران سخت گیری ندارم ولی همین خودم یه چیزی میگم یه چیزی میشونید خود من در خود من درمانده!

چاره اش هم بی تفاوتیه که یه بار میشه یه بار نمیشه

مثلا شما از جای گوشواره تون خون میاد میرید بشورید یا نه؟ 100 درصد نمیرید بشورید ولی من میرم هزار بار گوشم میشورم اب میره تو گوشم از یه ور، این خونریزی لامصب نفرین شده تمام نمیشه که خوب زخم شده بند نمیاد

ولی من خر رفتم شستم حالا مونده بودم تو حموم که چطوری بیام بیرون که جایی نجس نشه به بدبختی اومدم بیرون

بعد روش چسب زدم چسبه از زیرش معلومه خونیه

حالا صبح دستم زدم به کله ام، انگشتم خورد به گوشم. دستمم نم دار بود. حالا کجاها نجسه؟ اینو بیاید برای من بگید.

این احساس سرخوردگی و این احساس تنهایی سختی هست که من الان دوماه هست به صورت کاملا شدید بهش مبتلا شدم

همه اش هم تقصیر این روان شناسه میدونم

این سری پریود شدم انقدر خودمو شستم انقدر خودمو شستم که فکر میکنم رحم من یک بشکه اب هست

بابا من 17 ساله پریود میشم از 15 سالگی به این ور هیچ وقت این جوری نبودم ولی چون این گفت بعد از ادرار چیزای دیگه میاد من روانی شدم

حالا انقدر گشتم اینو پیدا کردم موندم روانپزشک از کجا بیارم بهم قرص بده که اون یه جور بدی نشه

بعد ویزیتا خیلی گرونه 45 دقیقه 300 تومن هر هفته فکر کن

تازه من الان همین قیمت هر هفته میرم فیزیوتراپی بیچاره شوهرم هیچی نمیگه

ولی شما انصافت رو قاضی کن خودت از این هزینه ها سرت سوت نمیکشه

روانی شدم رسما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۰:۳۵
ستاره میم

یادداشت های روزهای کرونا

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۲۶ ب.ظ

الان یک ماه بیشتره کرونا اومده

عید نتونستم برم تهران

دلم خیلی تنگ شده برای مامانم اینا

هرروز بیشتر روزمرگی با خودش منو غرق می کنه

بیشتر آشپزی، سریال دیدن و کتاب خوندن

جدیدا دو تا کتاب گرفتم که بخونم ولی حوصله شروعشو ندارم

امروز بعد از کلی وخت حمام رو درست کردیم، کفش آب میداد به راهرو. مجبور شدیم کل کاشی ها رو عوض کنیم.

یه دار قالی خریدم ولی مدتهاست داره خاک می خوره، دیگه علاقه ای بهش ندارم

علاقه ای به هیچ چیز ندارم.:(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۲۶
ستاره میم

امروز ودیروز

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۴ ب.ظ

دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.

اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.

امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.

حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه

هاهاها

چه جکی شدم من

آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۵:۴۴
ستاره میم

افکار پوسیده

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۱ ب.ظ

چند وقتی می شد که نیامدم بنویسم.

همش کارو بخودم سخت میگیرم.

اوایل که وبلاگ می نوشتم میگقتم کاش میشد از روی موبایل وبلاگ نوشت

حالا می بینم تایپ از روی کیبورد چنان برام عادت و آسان شده که اصلا نمی تونم از موبایل بنویسم. پس چرا همیشه این فکر و داشتم!؟

چند روزیه که افتادم به جون کتابام. هی میخونم. چندتایی هم قرضی دستم بود که همه رو خوندم و پس دادم. دیگه مثل سابق طرفدار کوئلیو نیستم. نتونستم برای بار دوم کتابشو بخونم.

اینجا یه سرگرمی دارم اونم اینه که برم کتابفروشی بزرگی که دم خونه هس. گشت بزنم تو قفسه های کتابو لوازم تحریر و اسباب بازی. اونوقت هی یه کتاب چشممو میگیره و میخام بخرمش. ولی یادم میافتاد که تو کتابخونه مدتهاست چندین کتاب نخونده دارم. شروع کردم به خوندن اونها.

این روزا بیشتر حوصلم سر میره و گیر میدم به همه چیز. ینی همه چیز. هرچیزی که فکرشو بکنی

پارسال این موقع میرفتم قالی بافی. حالا که فکر می کنم می بینم خوب بود. ولی همونم ادامه ندادم و داره یادم میره.حیف پول.

حیف عمر

حیف همه چی

این روزا کارم منفی بافی و غصه خوردن و حرص خوردن سر مسائل کوچیک و بزرگه

ناهار میخام گوجه پلو بزارم

فعلا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۲:۰۱
ستاره میم