اشک های دریا

۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

دو تا چیز رو یادم رفت

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ب.ظ

داشتم چیزایی رو میگفتم که باعث شد مریض بشم الان داشتم فایل های روان شناس عقیدتی مو گوش میدادم ( این عنوان رو خودم ساختم واسه این خانومه)

یاد دو تا چیز مهم افتادم که توی پست قبلی نگفتم!

رفتن پرنده ام از پنجره خونه که کاملا منو از پا انداخت

دومیش اون روز که داشتم از خیابون رد میشدم، 405 عه عین روانیا پاش گذاشت روی گاز من گفتم زد دیگه

بعد ولی خدا رحم کرد هنوز زنده ام ولی خدا میدونه استرس اون صحنه تا مدت ها با من بود و من برای همه اطرافیان ام اینو تعریف کردم!

ولی از پرنده ام کم گفتم برای اینکه خیلی شو ریختم تو خودم! برای اینکه اون روز حالم خیلی بد بود عصبانی بودم از حرفی که پشت تلفن شنیدم و شدیدا گرسنه و بی حال رفتم تو اشپزخونه غذا اماده کنم پنجره باز بود گفتم این دیگه نمیره هستش الان میاد سراغ غذا چون میومد موقع غذا پیش مون. کم  میومد ولی میومد

دلم سوخت بدجور هم سوخت تا 7 شب که کامل گریه میکردم کل روز گریه می کردم ولی برنگشت که! رفت

چقدر من اذیت شدم

بعد بدبختی این بود که  اون حادثه ماشین تازه تموم شده بود مثلا سه هفته ازش میگذشت و همون هفته پیشش هم جواب ای وی اف ام منفی شد ینی ببین چند تا مساله برای من اتفاق افتاد و سمت من کسی نبود منو درک بکنه میدونی

مردا به این چیزا اهمیت نمیدن مثلا میگه خوب میخاستی از اونجای خیابون رد نشی

یا مثلا خوب نشد که نشد دفعه بعدی

یا رفت که رفت یه پرنده ی دیگه

من تنها بودم ، هستم و من متفاوت از اطرافیانم شدم ینی حرفای من واقعا برای خیلی از اطرافیانم مهم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۰ ، ۱۳:۴۴
ستاره میم

ادامه قبل

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۴۴ ب.ظ

قدیما فکر میکردم سرماخوردگی خیلی بده الان میفهمم چقدر خوب بود لااقل میشد راجع بهش صحبت کنی

اون روز ۲۷ مهر که می‌نوشتم اون پست رو،فکر میکردم تا آخر آبان خوب میشم

الان ۱۳ دی شده من هنوز خوب نشدم خیلی ناراحتم خدا میدونه

چقدر اضطراب بده چرا از بچگی ب ما یاد ندادن چکار کنیم

من نشستم با خودم فکر کردم چرا اینجوری شدم

دیدم از موقع هواپیما من خیلیی شدید اضطراب گرفتم تاثیر خیلی بدی روی من گذاشت

بعدش مسائل بابام

بعدش مسائلم با خانواده

بعدش بچه

آره واقعا این بچه چقدر من اذیت کرد

بعد وقتی نمیتونی به هیچکس بگی بدترم میشه

بعد من سه چهار تا دکتر ارولوژی رفتم

دوسال روزی حداقل ۶ تا نوار استفاده می‌کردم

الان بعضی روزا به حماقت خودم گریه میکنم بیشتر روزا هم به اینکه الان کجاها نجس شده البته روان شناسه گفته به این چیزا فکر نکنم ننویسم بهتره تا ذهنم درگیر نشه

ولی کاش خوب بشم خیلی اذیتم

روند نوشتن ام دست خودم نیست اگر متن بی معنا شده نمیدونم

تمام احساسات من الان ترسه ینی همه اش ها

ینی من میخندم گریه میکنم دعوا میکنم حرف میزنم همه ترس هستن

بیشتر ازین الان توضیح نمیاد خسته ام

من که شبا تا ۲ بیدار بودم مدت زیادیه ۸ میخابم فکر کن ۸ آخه وقت خابه؟چقدر این پاییز زمستون تایم بدی داره زود شب میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۰:۴۴
ستاره میم

صدای جیغ زیاد

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۳۱ ب.ظ

الان اومدم بنویسم یه صدای جیغ مسخره ای از پنجره اومد انگار مثلا یه سوسک داره روت راه میره تو جیغ میزنی

وای نه این صدا از طبقه بالاست ماندانا است

ماندانا ست

وای ماندانا مثکه کسی فوت شده داره بالا پایین میپره و جیغ میزنه

استرس گرفتم

بزار چندتا نفس عمیق بکشم

حالا صدای ناصر میاد داره تند تند حرف میزنه

نکنه مامان بابای ناصر طوریشون شده

وای تروخدا منو ببین اومدم از خودم بنویسم چون این صدا رو شنیدم با اون شروع شد

من فوری مضطرب میشم وسواس من به خاطر همین در من ایجاد شد

حتی همین حالا با صدای ماندانا من استرس گرفتم حالا شاید ناصر براش کادو گرفته اون از ذوق داره میپره بالا پایین ولی من تا مرگ مامانشو رفتم میبینی

خیلی روزها با خودم کلنجار میرم

میرم به کتاب های کتابخونه به ویدئوهای آموزشی و فیلم‌هایی که مدتها آرزو داشتم ببینمشون خیره میشم ولی دستم نمیره ببینمشون

به خودم میگم کجا بودی کی بودی و الان کجا و کی هستی

اصلا با من نیستی!

من با من نیست و این یه حقیقته محضه

خیلی روزها به زخم های دستم نگاه میکنم و ترسی عمیق در من ایجاد میشه

یادم نمیاد هیچ وقت انقدر ترسیده باشم و انقدر اضطراب داشته باشم

به خاطر زخم پوست کنار ناخن به خاطر زخم سطحی کاغذ روی پوست به خاطر کشیده شدن چاقو موقع خورد کردن گوجه و در نهایت ترس از چیزی به اسم نجس

دارم روزها رو به سختی میگذرونم و با ترسی که برای هیچکس قابل بیان نیست

واقعیت اینه که دکتر ارولوژی به من گفت شما وسواس داری ولی من گفتم برو بابا تو نفهمیدی من افتادگی دارم میخای منو دک کنی وبعدا فهمیدم گروهی هستیم که این مریضی رو داریم و دقیقا به دکترهای ارولوژی همین جمله رو میگیم جالب نیس؟

خلاصه دارم مثلا درمان میشم و از روانشناسم متنفرم ولی مجبوری باهاش جلسات م رو ادامه میدم .دو سه هفته بهش زنگ نزدم هی پیام میداد و سوال می‌کرد میخاستم بزنم تو دهنش دختره رو

اومدم بنویسم که چند روزیه متوجه شدم ریشه اضطراب من چی بوده و من بهش بی توجهی کردم تا تبدیل شد به وسواس و آدم های اطرافم چقدر بر من تاثیر گذاشتند

اگر اون روز که بچه ی فلانی با پای خیس ادراری توی خونه ما راه رفت

اگر اون روز که خرگوش بیماری تو خونه من ادرار کرد

اگر اون روز که فلانی اومد گفت من میرم نماز بخونن غسل کنم فلان جور میشه

اگر اون هواپیمای کوفتی رو نمیزدن

اگر بابام نمی‌رفت این شرکت کوفتی رو تاسیس کنه

همه ی اینا جزو کوچیکی از کوهی هستن که من باهاش سرو کله میزنم

بعد جالبه به من اصرار دارن که با مسئول مورد ۱ و ۲ رفت امد کنم

پاشده اومده جلوی من و شوهرم ببین با بلوز و شلوار و دوسری وایستاده بچش بغل کرده مثلا ب من بگه من دارم تو نداری خوب داشته باش مگه هنره بچه ی بی ادب و پررو داشتن خلاصه من میخام تیپش بگم

من با اون تیپ جلو بابام نمیرم وایستاده جلوی شوهر من اونجوری،بعد خانم ادعاش میشه حسابی!ینی من و بقیه دنیا همه کناریم ایشون خدای دین اسلام وای خدای من به داد من برس این دیگه کی هست

حالا من به آزادی پوشش اعتقاد دارم ولی روی این خیلی حساسم اخه خودش جانماز آب میکشید برای ما که شماها آدم نیستید فلانی چرا دیر چادری شد چرا بچش چادری نشده اونوخ حالا بیا خودش و دخترش ببین!بابا خفه شو تو دیگه خودت به چیزی که میگی عمل نمیکنی بعد برا بقیه دستور میدی به تو چه که بقیه چکار میکنن  مثلا میگف شوهرش تو واتزاب تو گروه فامیل نباید باشه چرا؟چون دختر داییش بود! یا اینکه باید حتما خودشم باشه تو اون گروه !بابا کوتاه بیا مثلا تو گروه فامیلی که همه هستن چی میخاد بشه آخه.این مدل تفکرش هست بعد شما باشی تعجب نمیکنی چرا اون ریختی اومده جلوی ما وایستاده؟من که تعجب می‌کنم!بدم میاد ازشون

حالا من داشتم از خودم میگفتم

من الان مدتیه تمام احساساتم در ترس خلاصه شده ترس از نجس شدن که بالقوه چیزی نیستا ینی تو برو زیر دوش ادرار وایستا چی میشه؟فقط بوی گند میگیری نمیمیری که ولی من فکر میکنم میمیرمالان باید برم خدا کنه یادم بمونه بیام بقیشو بگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۰:۳۱
ستاره میم